در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان  سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های  ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید  سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل  دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...